کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان بلا

سلام پسملی میدونی چرا امروز به لقب بلا مفتخر شدی؟ نگاه کن: نشوندمت تو صندلی غذات تا برم برات فرنی بیارم. نگاه کن لبتو چکار کردی این هنر این دو روزته یاد گرفتی لب پایینتو می خوری. ولی مهم نیست تا رفتم برسم به اشپزخونه تو اینطوری شدی: دستتو اوردی جلو و لبه صندلی غذاتو گرفتی و بعدشم: اومدی جلو و شروع کردی به خندیدن. پسرم این یعنی دیگه تو صندلی غذاتم نمی تونم با خیال راحت بذارمت. باید همه کمربنداتو ببندم. کیان بلا! البته میدونی این هنرنمایی شما و مبهوت شدن من به کارهای تو و سعی در ثبت کردن این کارات با دوربین چه نتیجه ای داشت؟ عزیزم فرنیت با قابلمت سوخت. میدونی مامانی قبلاً هم اوایل ازدواجش سابقه قابلمه سوزوندن داش...
30 بهمن 1390

روز عشق

پسر عزیزم اولین ولنتاین زندگیت مبارک. عزیز مامان برات تاریخچه روز عشق را می نویسم تا بدونی که عشق تا چه حد مقدسه و چرا مامان در اولین ولنتاین زندگی برات دعا میکنه که یکروز عشق واقعی زندگیتو پیدا کنی و عاشقانه دوستش بداری. ولنتاین در صده سوم میلادی که مطابق می‌شود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده‌است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته‌است از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم ممنوع می‌کند. کلودیوس به قدری بی‌رحم وفرمانش به اندازه‌ای قاطع بود که ه...
24 بهمن 1390

اولین عروسی

پسری دیشب شما اولین عروسی واقعی زندگیتو رفتی . اخه وقتی توی دل مامان بودی هم دو بار عروسی رفتیم ولی این دفعه دیگه خیلی واقعی بود. لباس خوشمل پوشیدی و پاپیون قرمزی هم که خاله مهدیس برات خریده بود را زدی و با بابا مجید رفتیم. عروسی تو هتل عالی قاپو بود و شما یکم اولش غریبی کردی ولی فقط تا حد لب ورچیدن و بعد خوب شدی. عزیزم ببین چقدر خوش تیپ شدی. دلیل مات بودن عکست هم اینه که تو اینقدر تکون می خوری و یا شاید درستش اینه که وول میخوری که هیچ سیستم ضد لرزشی جوابگوش نمی شه و عکسها اینطوری میشه. با اینکه تازه بیدار شده بودی که رفتیم ولی خیلی زود خوابت گرفت و خوابیدی. امروز اولین باری بود که به جای کریر شما را باکالسکه بردیم بیرون. کالسکه ا...
22 بهمن 1390

کیان بد غذا

کیان گلم حالا با اینهمه اصرار که به دکترت کردم و اجازه گرفتم که کمکی شما را شروع کنم که تو هیچی نمی خوری که! دو روز اول که سرلاک بهت دادم با عشق خوردی و تازه دعوا هم میکردی که چرا کمه ولی از روز سوم دیگه سرلاکتو عق میکنی من که نمی دونم چرا! لعاب برنج هم تو دهنت نکردی و شیره بادوم هم دو روز با عشق خوردی و از روز سوم دیگه نخوردی!  فرنی برنج هم که درست کردم و نخوردی مامان پس من چکار کنم؟ چی می خوری؟ من نگرانتم توی ماه پیش فقط 500 گرم اضافه کردی با اینکه دکترت گفت خوبه ولی به نظر من که برای ماه پنج خیلی کم بود. عزیزم اینقدر تنوع غذایی برای شما زیاد نیست که بخوای هر غذایی را فقط سه روز بخوری. لاغر میشی و مامان بزرگات منو می کشندا! اینها نق...
18 بهمن 1390

کیان شیطون

کیان مامان امروز که روز تعطیل بود با ابابا مجید رفتیم حمام و تو شیطون برای اولین بار شروع کردی توی وانت به دست و پا زدن. اخه قبلاً فقط نگاه میکردی و دو هفته ای میشد که با عروسک هات بازی میکردی ولی امروز کلی شیطون شده بودی و با دستات میزدی تو اب و چلپ و چلوپ راه انداختی. البته هنوز نمی تونی بشینی و بابایی میگیرتت تا بتونی بازی کنی. میدونی مامان چون من و بابایی دو تایی تو رو میبریم حمام دیگه هیچ کس نیست تا از تو توی وانت عکس بگیره.باید سعی کنی خودت بشینی تا عکسهای خوشمل ازت بگیرم. این عکس را هم که می بینی مامانی گرفته از بس که عقده ای شده که تو اخر تابستون به دنیا اومدی و همش باید لباس گرم پوشیده باشی اخه من عاشق نی نی های لختم. پسری از ...
14 بهمن 1390

روروئک نشین من

پسملی شما دیگه حوصله نداری زیاد خوابیده باشی. یعنی خودمونیش اینه که فضول شدی و می خوای همه جا را ببینی. من فکر میکردم باید بعد از ٦ ماه شما را بذارم توی روروئک ولی دیدم همه خاله ها نی نی هاشون را گذاشتند و برای همین منم شما را نشوندم توی روروئک. البته از نظر تو روروئک وسیله حرکتی نیست. یک وسیله موزیکال و خوردنیه. اول که میشینی توش دست و پا میزنی و بدون اینکه بدونی خودت صداشو در میاری و چراغاشو روشن میکنی و بعد که خیلی ذوق زده میشی و دست و پا میزنی هی اینکار تکرار میشه و تو خیلی خیلی دوست داری و کم کم اب دهنت هم راه می افته و میری که این دگمه ها را بخوری و وقتی درست تو دهنت جا نمی شند عصبانی میشی و وقتیه که باید از اون تو درت بیارم. ولی می شن...
13 بهمن 1390

اولین عکس پرسنلی

سلام پسری! مامان دوشنبه با خاله مهدیس رفتیم تا از شما عکس بگیریم برای پاسپورت که شما مثل همیشه تا نشستی تو ماشین خروپف خوابیدی و مجبور شدیم دم عکاسی کلی بهت ور بریم تا بیدار شی. اسم عکاسی هم کیان بود و من کلی ذوقیدم اخه هرچی عکس میگیره کنارش اسم تو رو می نویسه. هرچی اون اقای مهربون گفت که بهش نگاه کنی شما انگار نه انگار که دارند باهاتون حرف می زنند. حواست رفته بود به یک خرس پشمالو گنده که کنار اتلیه بود و برای گرفتن عکس بچه ها ازش استفاده می کردند من اخرش نفهمیدم تو سرتو بالا گرفتی یا نه ولی اقای عکاس خیلی ماهر بود و میشه گفت شکار لحظه ها کرد و من دیشب رفتم و اولین عکس پرسنلی شما را گرفتم ببین: داشتم فکر می کردم چقدر از این عکسها باید ...
11 بهمن 1390

کیان بلند می خندد

پسر گلم امروز از بعد از ظهر تا حالا داری بلند بلند می خندی. البته قبلاً هم چند بار با صدای بلند خندیدی ولی همیشه وقتی بوده که مامان تو دلت پخ پخی میکنه و در مواقع دیگه فقط لبخند میزدی ولی امروز بعد از ظهر تا اخر شب هرچی مامان باهات حرف میزنه یا بهت می خنده با صدای بلند جواب مامان را میدی و حتی عصر که رفتیم دم خونه مامان جون برای اونم با صدای بلند خندیدی. عزیزم چقدر خنده هاتو دوست دارم. کاش می تونستم کاری کنم که همیشه بخندی. ولی اگه گریه نباشه دیگه قشنگی خنده معلوم نمی شه. امشب یک شب تعطیل سه نفره داشتیم. با هم رفتیم بیرون و دو تا مجتمع خرید را گشتیم و شب هم رفتیم جایی که همیشه مامان و بابا وقتی با هم دوست بودند و وقتی تازه عقد کرده بودند م...
6 بهمن 1390

سوغاتی کیان

کیان مامان، مامان جون و خاله دیشب بعد از ٩ روز برگشتند و یک عالمه دلشون برای تو تنگ شده بود و امروز نمی ذاشتند من از خونشون بیام و هی شما را بغل میکردند و بازی و هرچی مامانی می گفت لوسش نکنید کسی محلش نمی ذاشت. برای تو گل پسر یک عالمه سوغاتی اوردند که خوشگل ترینش اینه که خاله مهدیس برات اورده و یک ساعت زحمت کشیده تا تونسته اسم شما را برای کسی که انها را درست میکرده بنویسه تا اون بتونه درست کنه، اخه زبون اونها با ما فرق میکنه و تازه خاله می گفت خانومه انگلیسی هم بلد نبوده و خاله براش کشیده روی کاغذ ولی مهم اینه که نتیجه زحمت خاله خوشگله و مامانی می خواد برات بزنه به در اتاقت. ببینش: بقیه سوغاتی ها را هم برات عکسشو میذارم  چون ...
6 بهمن 1390

شب بیداری

کیان مامان دیشب مثل هر شب ساعت ١٢ شب خوابیدی و مامانی هم غش کرد و ساعت ٣ بیدار شدی که می می بخوری. مامانی هم بهت شیر داد و تو چشماتو بستی و مامان گذاشتت سر جات و خوابید توی تختش که دید تو داری تکون می خوری دوباره خوابوندت و تو دوباره بیدار شد و از این کارهای ما بابایی هم بیدار شد و به مامان گفت تو بخواب من می خوابونمش و سعی خودش را کرد و تو را خوابوند ولی وقتی برگشت سر جاش دیدیم دوتا چشم سیاه داره توی نور اباژور برق می زنه اونم چه برقی ! برق شیطنت. شما کاملاً بیدار شده بودی و تنها چیزی که تو صورتت پیدا نبود اثار خواب بود و تازه هرچی من و بابایی نگات میکردیم بهمون می خندیدی که دیگه راه نداشته باشه که بی محلی بهت بکنیم. چون بابا مجید باید ص...
28 دی 1390